((بی همتا ۲۰))

((حتماْ از صفحات این وب در پایین هر صفحه دیدن کنید))

((بی همتا ۲۰))

((حتماْ از صفحات این وب در پایین هر صفحه دیدن کنید))

((خاطره باور نکردنی حاج آقا؟؟؟؟))

حاج اقا داودی در کهریزک؟

تردید داشتم این پیشنهاد را قبول کنم یا نه؟! تجربه جدیدی بود! به هر شکلی بود بعد تلفن های زیاد مسئول محترم مربوطه با تردیدقبول کردم!


هفته ایی 3 ساعت باید زندان دستگرد اصفهان به یکی از بندها برای مشاوره می رفتم .


روز اول بود، تا به حال توفیق زندان رفتن نصیبم نشده بود! انشاالله خدا زندان را قسمت همه آرزومندان کند. مخصوصا قسمت شما که داری این پست رامی خوانی(تا تو باشی دیگه این همه منتظر خاطرات حاج اقا نشوی)


در اصلی زندان که باز می شود و وارد می شوی مفهوم قفس را درک می کنی درها یکی یکی بازوبسته می شد و من بیشتر دچار استرس وگاهی تردید می گشتم .


وارد بند که شدم یکی بلند صدا زد: از جلو نظام!


از قبل زندانی ها را درراهرو بند منظم کرده بودند تا مثلا جلو حاج آقا احترام بگذارند ما را تحویل بگیرید. ( بقول برو بچ برای من نوشابه باز کنند) یکی کفشها من را می گرفت ویکی عرض ادبی می کرد و یکی مظلوم نمایی! ( نمی دونید چقدر کلاس برایمان گذاشتندالبته همه شانس دارند من هم شانس دارم. هیچ کس تحویل نمی گیرد وقتی هم کسی می خواهد تحویلم بگیرد زندانی ها تحویلم می گیرند! به قول یکی از دانشجو هادر دانشگاه به من می گفت حاج اقا چرا هر چی خلافکارو کج و کوله است با شما رفیق می شود!)


به این فکر کردم که من برای مشاوره اومدم. غلومیش اینکه من برای رفاقت اومدم نه برای کلاس گذاشتن!


پشت میکروفن که رفتم بدون مقدمه موتور خودم را گذاشتم پایین و گفتم:


((ببنیدرفقا من نه قاضی هستم نه دادستان که بتوانم پدر کسی را در بیارم یا کار کسی درست کنم اصلا خیالتان را راحت کنم هر کسی دلش پر است بعد از جلسه بیاد هر چی دلش می خواد متلک به من آخوند بگه!))


جلسه تمام شد مسئول بند گوشه ایی دور از من  با چند نفر صحبت می کرد. چند نفر از زندانی ها دور من جمع شده بودند که یک زندانی که خیلی درشت اندام بود بقیه و کنار زد وجلو آمد و گفت: ((حاج آقا من دلم از شما آخوند ها خیلی پر است می شه چند حرف آبدار بهت بزنم جیگرم حال بیاد؟!))


گفتم: ((بگو!))


بدون تعارف گفت: ((..............))سانسورش کردم یاد نگیرد. فقط همین بهتون بگم هرچه از دهنش درآمد به من گفت !و من هم هاج و واج داشتم نگاه می کردم!


بعداز این که خوب حرفهای زشتش را به من زد یک نفس عمیق کشید و گفت :((آخی راحت شدما! دستت درد نکند حاج اقا یک نفس راحت کشیدم))


از آن روز به بعد این اقا شد رفیق جون جونی ومحافظ حاج اقا!


تصور کنید مثل کسانی که یک محافظ گردن کلفت همرشان دارند، این آقا همراه من تو زندان می گشت اگر کسی به من چپ نگاه می کرد گردنش می شکست!!


                                                                        برای آزادی همه زندانی ها مخصوصا زندانی نفس صلوات

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد